پدر پروری
از همان ابتدای وبلاگ نوشتنمان با عنوان دختران طلبه قلم زدیم، از همه چیز نوشتیم ولی هیچ وقت به ذهنمان خطور نکرد از ماجرای طلبه شدنمان بگوییم! شاید چون کسی نپرسید و یا فکر نمیکردیم مهم باشد!
هر چه هست این فراخوان بهانه ای شد تا از ماجرایی بگویم که مرا در این مسیر قرار داد...
اولین شخصیتی که با نام طلبه شناختم پدرم بود، پدرم فوق العاده انسان مقیدی بود، اما اعتقاد وی هیچ وقت باعث نشد من، خواهرانم، برادرانم و حتی مادرم را به کاری مجبور کند، پدرم در همه کارها ما را آزاد میگذاشت و سعی میکرد با عملش رفتار صحیح را به ما آموزش دهد، حتی سِمَت «تنها روحانی» فامیل بودن هم باعث نمیشد که رفتارش نسبت به ما سختگیرانهتر باشد. هر چند خیلی از کارهایی که پدرم انجام میداد، تعجب اقوام و اطرافیان را برمیانگیخت، مثل محبت و توجهی که پدرم به من و خواهرانم داشت، همیشه نگاه متعجب تکدختران فامیل را به همراه داشت و صد البته اعتراض مردان فامیل که می گفتند: لوسشان نکن! ولی با لبخند همیشگیاش میگفت: این ها ریحانهاند و مهمان خانهی من..
همه اینها فقط پدرم را برایم خاص می کرد و نه چیز دیگر، تا اینکه بزرگتر شدم و هزاران سوال کوچک و بزرگ در ذهنم شکل گرفت، بدون اغراق بگویم که برای تک تک سوالاتم جواب داشت، محدوده اطلاعاتش از سیاست خارجه فلان کشور دور افتاده آسیایی گرفته تا خرد و ریز جریانات انقلاب اسلامی! چنان از برد و نفوذ اسلام میگفت که من اصلا به مسلمان بودن خود میبالیدم! هیچ وقت هم به اخبار داخلی اکتفا نمیکرد و سعی می کرد روزانه خبرهای bbc و الجزیرة را دنبال کند، و من همیشه با خنده می گفتم: بابا آنلاین جواب همه را میدهد J
خاطرم است مدتی تلویزیونمان خراب شده بود. شب هنگام که می شد از روی بی حوصلگی دور پدر جمع میشدیم تا برایمان قصه شب بگوید. او هم از فرصت استفاده میکرد و تک تک شخصیت های اسلامی را برایمان موشکافی میکرد، مثل سلمان فارسی! اینکه چطور از ایران و خانواده آتشپرست خود فرار کرد و به امید دیدار پیامبر موعود که خبرش را شنیده بود به سرزمین حجاز رفت، چنان این ماجرا را برایمان ملموس روایت کرد که انگار تک تک لحظه ها را با سلمان بوده...
اعتقادش، عشق به دینش، اشک های ریزدانهاش موقع شنیدن نام حسین (ع) و فاطمه (س)، دلبستگی به کتابهایش، علاقه اش به امام و انقلاب اسلامی، صبر و مظلومیتش، محبت و آرامشی که در خانواده برایمان ایجاد کرده بود ... همه این پازل ها را که کنار هم میگذارم تازه میفهمم چرا پدرم فرسنگها دورتر از این سرزمین خاکی خودش را به حوزه علمیه قم رسانده ... و تازه میفهمم که چقدر ملموس روایت سلمان فارسی را برایمان تعریف می کرد..
اصلا پدرم من را عاشق حوزه کرد تا جاییکه از گذراندن دورهی پیشدانشگاهی با بالاترین معدل در رشتهی ریاضی گذشتم و وارد حوزه شدم.
بعدها با دیدن اساتیدم فهمیدم،حوزهام پدر پرور است...
کلمات کلیدی :